این دلنوشته برای کمپین وبلاگ نویسی میهن بلاگ ، نوشته شده...
اینم از لینکش:www.Yon.ir/amtm80
برای مشاهده یه نگاهی به ادامه مطلب بندازین
.
.
.
.
به نام آنکه از شدت حضور ناپیداست
--------------------------------------
گاهی دلم از سن و سالم می گیرد...
و گاهگاهی هم از خودمو تمام افکارم سیر می شوم...
حتّی دلگیر می شوم از آن گُلی که باعث می شود امیدوارم شوم...
امیدوار شوم به این همه هیچ!
چند وقتی است که خسته شده ام...
از زندگی و تمام مکافاتش...
می خواهم به گذشته باز گردم...
هی دعا می کنم،یعنی خدایا می شود؟
می شود که سکانس های این سریال لعنتی زندگی ام را دوباره ضبط کنیم؟؟
می خواهم به آن دورانی برگردم که بتوانم با حرف هایم حرف بزنم...
نه با سکوتم...
به آن دورانی که نگاهم فقط نگاه می کرد...
حرف نمی زد...
همان دورانی که هر وقت دلم می گرفت به آغوش غمخواری پناه می بردم
و چه ساده اشک می ریختم...
بزرگ که شدم،فهمیدم که باید بغض های زیادی را در گلویم چال کنم...
اما الان چیزی نمی خواهم جز...
یک اتاق تاریک
ویک موسیقی بی کلام
و یک فنجان قهوه
می خواهم به همان روز ها سفر کنم...
با ماشین زمان...!!
ماشینی که درکوچه پس کوچه های خیالاتم...
منتظر من ایستاده است...
قهوه ام را که سر می کشم...
صدای موسیقی بی کلام را بالا می برم...
و رفته رفته غرق در آرامش می شوم...
ولی نمی دانم این آرامش چرا رفته رفته رنگ و بوی دلشوره بر خود می گیرد...
هر چه که نزدیک ماشین زمان می شوم...
دلشوره ام بیشتر و بیشتر می شود...
هی به خودم می گویم...
سفری که سرانجامش برگشت است، ارزش رفتن دارد؟؟؟
که بعدها لذت های آنی آن باعث شود،فردا حسرت لذت های این سفر که دیگر تکرار نشدنی است را بخورم...
من فقط برای ماندن می خواهم به گذشته برگردم...
کسی چراغ کهنه ای سراغ دارد؟
غول جادویی؟؟چیزی...
می خواهم چشم که باز می کنم...
همان من این روزهایم نباشم...
می خواهم همان منی شوم که تنها پشیمانیش در زندگی،مخلوط کردن خمیر بازی هایش است...
همان منی که تنها غم زندگی اش را آن زمانی حس می کند که در گوشش میخوانند (تو هنوز بچه ای) و فردا هم همین می شود آن آرزوی بزرگ پوچش(کاش زودتر بزرگ شم)
می خواهم همان شوم ...
همان کودکی که شانه هایش خالی از گناه است و معصومیتش مثالی است به مثال ضرب المثل...!
می خواهم باز هم کنار بزرگ تر ها بنشینم و آن حرف های بی معنایشان را در ذهنم معنا کنم...
خیلی دوست دارم دوباره زانو هایم را زخمی ببینم...
آخر می دانید آن زمانی که دست و صورتو زانو هایم زخمی بود،حداقلش دلم سالم بود...
می خواهم همانی شوم که اگر تنها هم باشد سرش را با مورچه های گوشه ی حیاط هم گرم می کند...
بزرگ ترین پز دادنم هم داشتن همان لیوان خوش رنگ تا شو باشد...
و باز می خواهم اگر شب که شد بی پروا از روی رخت خواب ها بپرم...
می خواهم اگر با همین ماشین زمان به آن دوران بازگردم،بمانم و دیگر برگشتی در کار نباشد...
پس این غول چراغ جادو کجاست؟؟؟
می خواهم بهش بگویم که اگر به آن روزهایم سفر کردم...
تمام ساعت های دنیا را از کار بیاندازد ...
...حتّی ساعتی را که هر شب روی مچم با دندان هایم می ساختم
می خواهم در پاکی ها بمانمو دیگر خبری از انسان های سفید چهره ی سیاه دل نباشد...
و باز هر شب با صدای لالایی های مادرم به خواب روم...
می خواهم ...
می خواهم که برگردمو...
اَهَ ! تا کی خیالبافی؟؟
بس است دیگر...
خودم هم خسته شدم از این همه چرند گویی...
ماشین زمانتان هم ارزانی خودتان...
از فردا دیگر این خیالبافی ها تعطیل...
دیگر بجای این همه فکر و خیال،به فردا امیدوار خواهم بود...
آری امیدوار خواهم شد به این همه هیچ...
دیگر وقت آن رسیده که بر روی زندگی لبخند بزنم و از تمام زیبایی هایش بگویم...
از زندگی و عشق و امید...
پس من از این به بعد زندگی خواهم کرد...
گذشته ام را رها و دل خواهم بست به تک تک ثانیه های آینده...
راستی...
بین خودمان باشد هاااا
از بین شما ها
کسی این دور بر
چراغ جادوی کهنه ای سراغ دارد...؟؟؟؟
.
.